ارسال پاسخ
تعداد بازدید 2906
نویسنده پیام
maybody آفلاین


ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
نوشته ها، داستان ها و حکایت های پیند آموز رو اینجا بذارین ...

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
جمعه 18 فروردین 1391 - 01:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahdi_121 &
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
مناره کج
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.


پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
جمعه 18 فروردین 1391 - 01:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi / 3digheh / shilan / shima22 / samanes /
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
يک تاجر آمريکايي نزديک يک روستاي مکزيکي ايستاده بود. در همان موقع يک قايق کوچک ماهيگيري رد شد که داخلش چند تا ماهي بود.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول کشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟
ماهيگير: مدت خيلي کمي.

تاجر: پس چرا بيشتر صبر نکردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براي سير کردن خانواده ام کافي است.

تاجر: اما بقيه وقتت رو چيکار مي کني؟

ماهيگير: تا دير وقت مي خوابم, يه کم ماهي گيري مي کنم, با بچه ها بازي ميکنم بعد ميرم توي دهکده و با دوستان شروع مي کنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و مي تونم کمکت کنم. تو بايد بيشتر ماهي گيري کني.
اون وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد اون چند تا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميکني. اون وقت يه عالمه قايق براي ماهيگيري داري.

ماهيگير: خوب, بعدش چي؟

تاجر: به جاي اينکه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونا رو مستقيــما به مشتري ها ميدي
و براي خودت کارو بار درست مي کني... بعدش کارخونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت
ميکني... اين دهکده کوچک رو هم ترک مي کني و مي روي مکــــزيکوسيتي! بعد از اون هم
لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورک... اونجاست که دست به کارهاي مهم تري مي زني...

ماهيگير:اين کار چقدر طول مي کشه؟

تاجر: پانزده تا بيست سال.

ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟

تاجر: بهترين قسمت همينه,در يک موقعيت مناسب که گير اومد ميري و سهام شرکت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي! اين کار ميليون ها دلار برات عايدي داره.

ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب بعدش چي؟

تاجر: اون وقت بازنشسته مي شي! مي ري يه دهکــده ي ساحلي کوچيک! جايي که مي توني تا دير وقت بخوابي! يه کم ماهيگيري کني, با بچه هات بازي کني! بري دهکده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
سه شنبه 22 فروردین 1391 - 01:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shima22 /
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
یک ایرانی وارد بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت…
 

وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره. »»»
 
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.»»»
 

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.»»»
 
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.»»»

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟»»»
 

ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته و فقط با ۱۵٫۸۶ دلار با اطمینان خاطر پارک کنم؟!»»»

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
سه شنبه 22 فروردین 1391 - 01:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shilan / nazi / shima22 /
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.
سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.
نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.
مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟
» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
سه شنبه 22 فروردین 1391 - 01:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi / shima22 /
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
داستان پسرک شیطون



مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
سه شنبه 22 فروردین 1391 - 02:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shima22 / shilan / samanes /
nazi آفلاین



ارسال‌ها : 1241
عضویت: 28 /1 /1391
محل زندگی: بوشهر
سن: 22
شناسه یاهو: radn68
تشکرها : 1303
تشکر شده : 1558
پــــنــــــد آموز
از یک دختر بچه بدجوری کتک خوردم
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه
می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمینو زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در
افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و… خلاصه فریاد می
زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین
نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم
در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمی
گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه
کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه
برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی می خواین
یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده
بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند
اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست
از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمی فروشم!
آدامس می فروشم! دوستم که اونورخیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما
ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و
مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش
بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های
غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه می
گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی
کنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی
کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز
رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

امضای کاربر : امروز یکی از لبخندهایت را به غریبه ای هدیه کن! این لبخند شاید تنها طلوعی باشد که او در تمام روز خواهد دید
پنجشنبه 04 خرداد 1391 - 20:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: besam / shima22 /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
كمی بیشتر فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد !!!

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« كاش یك غذای حسابی باشد .»
اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : « من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






شنبه 06 خرداد 1391 - 12:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: maybody / ahoora /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
دانه ای که سپیدار بود
دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."
دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد...
 


امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






شنبه 06 خرداد 1391 - 12:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: maybody / ahoora / samanes /
setare آفلاین



ارسال‌ها : 553
عضویت: 29 /3 /1391
محل زندگی: بهشت
سن: 20
شناسه یاهو: A&S
تشکرها : 719
تشکر شده : 627
پــــنــــــد آموز
خياطي مي‌گفت:‌
"اگر شب‌ها جيب‌هاي لباس‌ها را خالي كنيد، لباس‌ها زيباتر به نظرمي‌رسد و بيشتر عمر خواهند كرد"
بنابراين، من قبل از خواب، اشيايي مانند خودكار، پول خُرد و دستمال را از جيبم در مي‌آورم و آن‌ها را مرتب روي ميز مي‌گذارم.
چيزهاي زايدي مثل خرده كاغذ و ... را به درون سطل زباله مي‌ريزم.
با اين كار، احساس مي‌كنم كه همه چيز تمام شده و بار آن‌ها از ذهنم خارج گرديده است !
يك شب، وقتي كه مشغول اين كار بودم به نظرم رسيد كه ممكن است خالي كردن ذهن نيز مانند خالي كردن جيب باشد.
همه‌ي ما در طي روز، مجموعه‌اي از آزردگي، پشيماني، نفرت و اضطراب را جمع آوري مي‌كنيم.
اگر اجازه دهيم كه اين افكار انباشته شوند، ذهن را سنگين مي‌كنند و عامل مختل كننده در آگاهي مي‌شوند سپس تصور كردم كه اين زباله‌هاي ذهن در زباله‌داني خيال مي‌ريزند.
اين كار، باعث احساس آرامش و رها شدن از باورهاي ذهني مي‌شود و خواب را آسان‌تر مي‌كند.
ذهن كه بدين ترتيب از عوامل انرژي خوار پاك شده است، مي‌تواند با استراحت كردن قوايش را تجديد كند



امضای کاربر :
جمعه 31 شهریور 1391 - 23:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از setare به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi /
nazi آفلاین



ارسال‌ها : 1241
عضویت: 28 /1 /1391
محل زندگی: بوشهر
سن: 22
شناسه یاهو: radn68
تشکرها : 1303
تشکر شده : 1558
پــــنــــــد آموز

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی
ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را
کجا پیدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و
گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می
سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و
داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار
بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی
اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به
من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟





مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او
با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست لااقل
سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم

استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

استاد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه
هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که
همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم و
من آرامش برگ را می پسندم.






امضای کاربر : امروز یکی از لبخندهایت را به غریبه ای هدیه کن! این لبخند شاید تنها طلوعی باشد که او در تمام روز خواهد دید
سه شنبه 11 مهر 1391 - 12:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ark /
besam آفلاین



ارسال‌ها : 20
عضویت: 16 /7 /1391
محل زندگی: aligodarz
سن: 21
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 19
تشکر شده : 21
پــــنــــــد آموز
Fw: انسان واقعي Hide Details

FROM: TO: Message flagged
Thursday, 19 July 2012, 1:59:55


[tr][td]
[tr][td]



چند وقت پيش با  مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم
چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 2نفر ما
بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود
,,

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد
تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته
من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم
شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به
همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا
بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد
روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن
ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما هممون
با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و
رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا
مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي
ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو
حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب
اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه
ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم ,
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده
بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و
باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه
داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,,
به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,,
اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3
هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم
پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم
ميدونم و خداي خودم,,

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز
وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم
,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم
البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن
گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه
بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت ,
ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه
اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي
كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور
كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون
و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون
مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من
تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز
بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,,
رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري
فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين
,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه
احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي
خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته
بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد









__,_._,___



















[/td][/tr]

[/td][/tr]




Reply to: Reply to Amini Shima
Send



دوشنبه 17 مهر 1391 - 16:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
besam آفلاین



ارسال‌ها : 20
عضویت: 16 /7 /1391
محل زندگی: aligodarz
سن: 21
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 19
تشکر شده : 21
پــــنــــــد آموز
یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه ، تو
یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همچیزشو توش
می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!


از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه
قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال
مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ر
یختم روش ...
اونم هم تا می
تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست
نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و
...


بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد
تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق
سرش کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟


و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است...

دوشنبه 17 مهر 1391 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
besam آفلاین



ارسال‌ها : 20
عضویت: 16 /7 /1391
محل زندگی: aligodarz
سن: 21
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 19
تشکر شده : 21
پــــنــــــد آموز
بچه ها شاید این مطلب بالاییم جاش اینجا نباشه و بیشتر جنبه طنز داشته باشه ولی نمیدونستم کجا باید میزاشتمش " دلم هم نیومد که نزارمش.
دیگه به بزرگی خودتوون ببخشید.

دوشنبه 17 مهر 1391 - 17:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
بخشده شدی عزیز...............

امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






دوشنبه 17 مهر 1391 - 17:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
بچه این مطلب واقعا به نظر من قشنگ وخوندنی اومد ارزش خوندن وداره....                                                                 


افلاطون گفته روح دایره است                                                                                                                       

    و من دایره های روحم را کشف کردم!

    پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم

    

    

    در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند

    و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود

    نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم

    

    

    همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم

    و گاهی اوقات نداریم!

    گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند

    ... به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند

    

    

    نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد

    و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود

    حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی...

    

    در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول

    ممکن است باعث شود راهت را گم کنی

    یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی

    

    

    گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی

    به همین دلیل بسیار مهم است

    که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند

    حتی گاهی بیشتر از آنچه که

    خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی

    

    

    در مواجه با افراد از خودت بپرس

    این فرد چه حسی در من ایجاد می کند...

    در کنار او می توانم خودم باشم؟

    با او می توانم رو راست باشم؟

    می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟

    در کنار او احساس راحتی می کنم؟

    وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟

    و وقتی می رود چه حالی می شوم؟

    وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟

    آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟

    

    

    فلسفه وجود این 5 دایره،  شناخت است، نه پیش داوری

    پس با خودت روراست باش

    با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن

    و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد

    هر روز زمانی را می گذرانی

    باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی

    

    

    در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری

    حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی

    ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود

    از خودت بپرس

    در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟

    آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند

    با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی...

    ارزشهای مشترک با آنها داری

    و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی

    دوستان و همراهانی خارق العاده!

    

    

    دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند

    مربیان... آموزگاران

    و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند

    بیرون رفتن و خندیدن...

    چیزی به تو اضافه نمی کنند

    ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی

    

    

    دایره سوم همکاران و اقوامند

    و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند

    و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی

    هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی

    و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند

    افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر

    

    

    دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست!

    آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند

    افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند

    حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی

    افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند...

    در کنار آنها نمی توانی راحت باشی

    و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی

    

    

    دایره آخر جای دورترین افراد است

    جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،

    کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند

    و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی

    

    

    خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی

    اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند

    مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند

    نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی...

    یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند

    

    

    شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن

    چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد

    و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!

    

    

    وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی

    وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی

    وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!

    وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:

    برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،

    یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.

    انتخاب با توست...

    ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم

    و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!

    این یکی از حقایق عجیب زندگی است،

    و اگر این را بفهمی،

    هیچوقت برای تغییر دیر نیست!



امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






دوشنبه 17 مهر 1391 - 17:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز

امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






سه شنبه 18 مهر 1391 - 12:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nazi آفلاین



ارسال‌ها : 1241
عضویت: 28 /1 /1391
محل زندگی: بوشهر
سن: 22
شناسه یاهو: radn68
تشکرها : 1303
تشکر شده : 1558
پــــنــــــد آموز
 

گاهی اوقات از خودمان می پرسیم:
انجام چه اشتباهی باعث شده که مستحق چنین شرایطی شوم؟

چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای من اتفاق بیافتد؟
در این مورد تعبیری را بخوانید:

دختری به مادرش می گوید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود؟
شاید او در امتحان ریاضی رد شده!
در همین احوال نامزدش هم او را رها کرده...

در اوقاتی چنین غمناک یک مادر خوب دقیقا می داند چه چیز دخترش را دلخوش می کند...

”من یه کیک خوشمزه درست می کنم“

مادر دخترش را در آغوش می کشد و او را به آشپزخانه می برد در حالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند.

در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند، و دخترش مقابل او نشسته، مادر می پرسد:

- عزیزم یه تکه کیک می خوای؟
- آره مامان! تو که حتما می دونی من چقدر کیک دوست دارم!

- بسیار خوب، مقداری از روغن کیک بخور.
دختر با تعجب جواب می ده: چی؟ نه ابدا!

- نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه؟
در مقابل این حرف مادر، دختر جواب می ده: شوخی می کنین؟

- یه کم آرد؟
- نه مامان مریض می شم!

مادر جواب داد:
همه اینا نپخته هستن و طعم بدی دارن اما اگه اونا رو با هم استفاده کنی، اونوقت یه کیک خوشمزه رو درست می کنن.



خدا هم همین طور عمل می کند!

هنگامی که ما از خودمان می پرسیم:

چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی، کجا و چه چیزی را به ما می بخشد.

فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم.

نیازی نیست ما در عوامل و موقعیتهایی که هنوز خامند فرو برویم.

به خدا اعتماد کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند، ببینیم.


خدا ما را خیلی دوست دارد...

او هر بهار گل ها را برای ما می فرستد

او هر صبح طلوع خورشید را می سازد...

و هر وقت شما نیاز به حرف زدن داشتید او برای شنیدن آنجاست

او می تواند در هر جایی از جهان زندگی کند

اما او قلب تو را برای زندگی انتخاب کرده...

 


 

 کیک بزرگی داشته باشید! نوش جان!

امضای کاربر : امروز یکی از لبخندهایت را به غریبه ای هدیه کن! این لبخند شاید تنها طلوعی باشد که او در تمام روز خواهد دید
چهارشنبه 19 مهر 1391 - 10:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 3digheh /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
یادمون باشه:
همیشه ذره ای حقیقت پشت هر(فقط شوخی بود)... کمی کنجکاوی پشت هر(همین جوری پرسیدم)... قدری احساس پشت هر(اصلا به من چه)... اندکی عصبانیت پشت هر(من چه میدونم)... قدر درد پشت( اشکالی نداره)...
وجود دارد!!!

امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






چهارشنبه 26 مهر 1391 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi / maybody /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
این داستان مصور رو خیلی جالبه...

گفتم واسه کسایی که ندیدن خالی از لطف نیست .. تا آخر تصاویر رو ببینید تا به نتیجه برسید!

.

































امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






چهارشنبه 26 مهر 1391 - 11:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 8 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi / saba_arch / ark / maybody / shima22 / setare / ahoora / goli /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
سرخ پوست پیر به نوه خود گفت :
فرزندم درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا ، عصبانی ، دروغگو ، حریص و پست است گرگ دیگری آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو .
پسر کمی فکر کردو پرسید پدر بزرگ کدامیک پیروز است ؟
پدر بزرگ بی درنگ پاسخ داد همانی که تو به ان غذا میدهی .

امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






سه شنبه 02 آبان 1391 - 17:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nazi / maybody / ahoora /
nazi آفلاین



ارسال‌ها : 1241
عضویت: 28 /1 /1391
محل زندگی: بوشهر
سن: 22
شناسه یاهو: radn68
تشکرها : 1303
تشکر شده : 1558
پــــنــــــد آموز
ستاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟


شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر
خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود
دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است
!"

شاگرد
آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست
ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در
واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما
یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و
آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است
که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر
مطلق
(460- F)
نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما
وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد
خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟
"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره
اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است.
نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان.
در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و
طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را
اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا
روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان
تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن
فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی
که نور وجود ندارد بکار ببرد
."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته
همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال
هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود
. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان
وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی
میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا
توصیفی از نبود خدا داشته باشد
.
خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا
را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود
می آید و تاریکي که در نبود نور می آید
.


نام آن شاگرد زیرک آلبرت انیشتین بود.

امضای کاربر : امروز یکی از لبخندهایت را به غریبه ای هدیه کن! این لبخند شاید تنها طلوعی باشد که او در تمام روز خواهد دید
دوشنبه 22 آبان 1391 - 20:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از nazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 3digheh / maybody / setare / ahoora /
maybody آفلاین



ارسال‌ها : 1143
عضویت: 14 /1 /1391
محل زندگی: میبد
سن: 24
تشکرها : 1916
تشکر شده : 2620
پــــنــــــد آموز
جواب منطقی
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ،
با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار
دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی
درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه
برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد
سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
ازدواج کرده‌اید؟
سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند
سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به
کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند
؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا ، خانم زیبا



و اما جواب مدیر شرکت مورگان :


نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی
هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار
حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار
دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون
با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با
شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله
منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما
رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در
حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر
علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به
زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم
چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را
نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد
ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط
با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد می‌کنم که قید
ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با
داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما
بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ
کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

امضای کاربر : منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد , در پرنده شدن خویش بکوش! دکتر شریعتی
سه شنبه 21 آذر 1391 - 01:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از maybody به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ahoora / 3digheh /
elham20 آفلاین



ارسال‌ها : 4114
عضویت: 16 /9 /1391
محل زندگی: mashhad
سن: 20
شناسه یاهو: lili.water72@yahoo.com
تشکرها : 2397
تشکر شده : 3157



زود قضاوت نکنید


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ
ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ



ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ



ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ



ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ
ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ



ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ



ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ
ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ



ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ



ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ
ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ



ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ
ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ



ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ



ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ



ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ



ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ
ﺑﺒﯿﻨﺪ...




امضای کاربر : [hr]لبخند بزن؛
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند،
تجربه ثابت کرده است که گاه قوسی کوچک ، میتواند معماری بنایی را نجات دهد.
سه شنبه 21 آذر 1391 - 14:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
پــــنــــــد آموز
امام خمینی(ره):آمریکا در راس همه ی مفاسد عالم است.






حتما بخوانید...

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله
کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود .

سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به

سمت انها می اید و میگوید :"تو یک قهرمانی" .
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد اما ان مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم

پس روزنامه های صبح می نویسند:
امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
"من ایرانی هستم"

فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند : یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت !



امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






شنبه 02 دی 1391 - 13:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: elham20 / maybody / setare / ahoora / nazi /
elham20 آفلاین



ارسال‌ها : 4114
عضویت: 16 /9 /1391
محل زندگی: mashhad
سن: 20
شناسه یاهو: lili.water72@yahoo.com
تشکرها : 2397
تشکر شده : 3157
پــــنــــــد آموز
كسی كه برای محبت حدود قایل می شود اصلا معنی محبت را نفهمیده است

امضای کاربر : [hr]لبخند بزن؛
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند،
تجربه ثابت کرده است که گاه قوسی کوچک ، میتواند معماری بنایی را نجات دهد.
شنبه 02 دی 1391 - 22:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از elham20 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setare / 3digheh /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :